سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همسفر

چند روزی است رفته است!!!!!!

و جای خالیش کاملا احساس می شود...

مهربان

برایت قشنگ ترین آرزوها را می کنم و  بهترینها را از خداوند خواستارم.

در پناه حق.


ارسال شده در توسط زهره

دوردستها کسی را می شناسم که قلبی به وسعت دریا دارد چشمهایش امتدادی از غمگین ترین غروب خورشید زندگیش و تبسم لبانش گلچینی از غنچه های نو شکفته ی بهاری است دستهایش به اندازه تمام کهکشانها جای دارد و قدمهایش در ابتدای زندگیست او را و نگاههای عاشقانه اش را می شناسم نگاههایی مملو از یاس محبت او را می شناسم او را که وجودش سرشار از آبی بی کران است او را که همراه نسیم صبا می وزد ، آری او را می شناسم در دوردستهاست ولی در دور دستی که همین نزدیکیهاست خانه اش پر از سادگی و صفا کلبه ی بی ریا و محقر او را می شناسم او نیمه پنهان و روح گمشده من است ، آسمان خانه اش همیشه آبی باد او را می شناسم.........


ارسال شده در توسط زهره
تولد تولد تولدم مبارک...

روز تولد من

آب زنید راه را هین که نگار میرسد ****مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد****

سلام به همه ی دوستان عزیزم

مبعثتون سبز گذشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز برای من روز بزرگیه!شایدم برای هر کسی چنین روزی بزرگ باشه...

و شاید دیشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی من شد!

(به هر حال خودم این روز رو رسما به خودم تبریک میگم)

و از مردترین مرد زندگی ام برای جشن دور از خیال من

از ته دل تشکر میکنم.دستش بی بلا.

..........یک خاطره ی قشنگ ساخت.........

-----------------------------------------------------

تولد همه تیر ماهی ها مبارک.

 


ارسال شده در توسط زهره

عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!

==================================

                                                   استاد معینی کرمانشاهی


ارسال شده در توسط زهره

                                                                   نامه ای به آدم

و به آفتاب قسم و شروع خاطره. به وسعت نگاه قسم و شیرینی لبخند...

از پشت غبار عادت و همساز با ترنم طبیعت سلامت می کنم. زیبا ترین ترانه های زندگی تقدیم تو باد. همیشه، نوشتن برای کسی که تا به حال برایش ننوشته ای چه مایه دشوار است و از آن سخت تر، آنکه برای کسی بنویسی که حتی پیش از این بدان فکر هم نکرده ای.

می شناسمت ولی هنوز درکت نکرده ام. در آن روزگاری که بازتاب آفرینش گشتی، رمز جاودانگی بودی و مرز حیوان شدن. « حوا » به تکاملت انجامید. میوه ای را خوردی که باید می خوردی و همان میوه انسانت کرد و شرافتت بخشید. شعر شعور را نجوا کردی و در پیشانی ات حدیث گمنام صداقت نمایان شد. شکوهت مقربان را به زانو نشاند و در برابر عظمتت سر تسلیم فرود آوردند و او می گوید: « اذ قلنا للملئکه اسجدوا لادم فسجدوا ». در سپیده دم آفرینش هستی بر تو لبخند زد و گیاهان از شوق دیدارت رقص کنان به استقبالت آمدند. تو پیام آور مهربانی ها شدی و پیغام بر خلایق. آن روزی که گفت: « انی جاعل فی الارض خلیفه » کاش قدیسین زبان تعرض فرو می بستند و امروزت را به یاد می آوردند که تو به راستی خلیفه ای، ای پادشاه خوبی ها. تو آمدی و به یمن آمدنت همه چیز معنا گرفت؛ دریا، دریا شد و آسمان، آسمان. تو آمدی و با آمدنت به عشق معنا دادی و به دوستی وسعت. تو آمدی و با آمدنت به کلام حقیقت بخشیدی و به زمین زیستن. دوستت دارم ای گل سر سبد آفرینش، ای نمک هستی، ای آدم.

و من امروز با گذشت روزگاران، به اینکه فرزند تو هستم افتخار می کنم. من امروز با گذشت میلیارد ها ساعت به آن لحظه ی خلقتت می اندیشم و هنوز از آفرینشت در شگفتم. و لعنت به آن ابلیسی که بر تو سجده نیاورد و بدان که غبار حسادت مانع شناختش نسبت به تو شد.

به تو می اندیشم، به جمالت، به کمالت. به فرزندانت می اندیشم و به خودم. بار ها خواسته ای مرا سوار بر کشتی نوحت کنی و من از روی نادانی و کج فهمی ممانعت کرده ام. آیه های محمدت را نمی فهمم و از سرگذشت فرعونت عبرت نمی گیرم. گناه می کنم و می پندارم که تو پیش خدایمان وساطتم خواهی کرد و این چه خیال زشتی است.

آدم عزیزم، رایحه ای از کوی انتظار نصیبم کن تا چشم به گناه آلوده ام پاک شود و بهتر بتواند به حقایق بنگرد.

می دانم از اینکه تا به حال برایت ننوشته ام، از من دلخور شده ای، اما این را به حساب جهالتم بگذار و خودت مرا با قرآن مونس گردان تا نور معرفت و شناخت بر وجودم بتابد.

آدم عزیزم، خواهش و تمنا از تو زیاد دارم اما همین که تو به یادم باشی و در مسیر زندگی و در گذر از گردنه های پر مهیب آن راهنمایم باشی بزرگترین لطف را در حق این فرزند سرا پا تقصیرت کرده ای.

دوست دار تو فرزندت.

- غریب

 


ارسال شده در توسط زهره

خداوندا خودت ما را دعا کن

خداوندا دلم را مبتلا کردی خودت دفع بلا کن

از این در قید بودن ها خودت ما را رها کن

خداوندا خودت اینگونه ما را آفریدی

برای لحظه های تلخ دوری

در این بن بست های نا امیدی

خداوندا خودت ما را دعا کن...

=======================================

                                                                   شاعر:غریب


ارسال شده در توسط زهره

تو را من می شناسم...!!

صمیمی تر ز احساس و

شکوفا تر ز گل های بهاری

خنده های مهربان و

بوسه های آتشینت.

رهایی تر ز مرغان مهاجر،

طنین گام های استوارت.

تو را من می شناسم...!!

معما تر ز راز آفرینش

سکوت پر فروغ لحظه هایت.

خدایی تر ز گلبانگ موذن،

طنین نازک اندیش کلامت.

بی نهایت تر ز دریا و ز خشکی

شکوه آتش افروز نگاهت.

تو را من می شناسم...!!

================================

                                               شاعر:غریب


ارسال شده در توسط زهره

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانشان راه ندادند بلکه زیر زمین سردخانه را در اختیار انها گذاشتند. فرشته بزرگتر دردیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوانتر از او سوال کرد که چرا اینکار را کردی او جواب داد (همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند).

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی مهمان نواز رفتند بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند زن و مرد فقیر تخت خود را برای استراحت در اختیاردو فرشته گذاشتند.

 صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را در حالی که گریه میکردند دیدند گاو آن دو که شیرش تنها وسیله امرار معاششان بود در مزرعه مرده بود فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته بزرگتر سوال کرد چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ آن خانواده اولی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.

 فرشته بزرگ جواب داد وقتی که در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم (همه امور بدانگونه که مینمایند نیستند و ما گاهی خیلی دیر این نکته را درک میکنیم).

 

 

نظر تو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ارسال شده در توسط زهره

پرنده بر شانه های انسان نشست

                  انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

                  اما من درخت نیستم

                  تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی

                  پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم

                  اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم

                  انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود

                  پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

                  انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید

                  پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است

                  انسان دیگر نخندید

                  انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد

                  چیزی که نمی دانست چیست

                  شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی

                  پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم

                  که پر زدن از یادشان رفته است

                  درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است

                  اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود

                  پرنده این را گفت و پر زد

                  انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ
                  افتاد

                  و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود

                  و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد

                  آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

                  یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

                  زمین و آسمان هر دو برای تو بود

                  اما تو آسمان را ندیدی

                  راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

                  انسان دست بر شانه هایش گذاشت

                  و جای خالی چیزی را احساس کرد

                  آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست! . . .


ارسال شده در توسط زهره